همچنانكه قرآن و نهج البلاغه از نظر بينش تاريخى با منابع معمولى تاريخ متفاوتند، ازنظر شيوه تحليل نيز تفاوت زيادى با آنها دارند و مسائل تاريخرا با اصول و روشهاى خاصى تحليل مى كنند كه فراخور دقت و بحث و بررسى است و بر مورّخان و تحليلگران تاريخى و اجتماعى لازم است از اين روشها پيروى كنند. برخى از آن روشها بدين شرح هستند:
1- اسناد يقينى
قرآن و نهج البلاغه، در بُعد تاريخ چون ديگر ابعادشان متّكى بر «وحى» و «علم يقينى» هستند. و مانند كتابهاى تاريخى و مورّخان معمولى نياز به اسناد و مدارك تاريخى و ارجاع به افراد و شاهدان عينى ندارند و خودشان سند معتبر و قطعى هستند.
به همين جهت درمقام نقل تاريخ ارائه سند نمى دهند. چرا كه گوينده آن يعنى خداوند «گواه صادق»، «حىّ وناظر» و حاضر در تمام صحنه هاست و همه حوادث با علم حضورى او انجام گرفته است.
«فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ وَ ما كُنَّا غائِبينَ»
و مسلّماً (اعمالشان را) با علم (خود) براى آنان شرح خواهيم داد و ما هرگز غايب نبوديم.
البتّه قرآن گرچه دراصل تاريخ با اتّكا بر اعتبار وحى سخن مىگويد ولى در مورد آثار و پيامدهاى دنيوى حوادث، به روش تجربى توصيه كرده و بطور مكرّر پيروانش را به ملاحظه آثار گذشتگان فرا مى خواند:
«قَدْ خَلَتْ مِنْقَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسيرُوا فِىالْارْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَكانَ عاقِبَةُالمُكَذِّبينَ»
پيش از شما، سنتهايى وجود داشت؛ پس بر روى زمين، گردش كنيد و ببينيد سرانجام تكذيب كنندگان چگونه بود!
حضرت على عليه السلام مىفرمايد:
«آيا در آثار گذشتگان براى شما جلوگيرى (از ارتكاب فساد نيست) و آيا در سرگذشت نياكانتان اگر تعقّل كنيد عبرتى برايتان نيست؟ آيا نمىبينيد كه گذشتگانتان بر نمىگردند و جانشينانى كه از آنان ماندهاند، بقايى ندارند؟ ...»
2- الگوسازى
از آنجا كه وجود الگو از نظر تعليم و تربيت تأثير زيادى بر افراد و جامعه دارد قرآن و نهج البلاغه براى درسآموز بودن تاريخ واخذ تجربه و تربيت از آن، به «سمبل» و «اسوه» قرار گرفتن چهره هاى شايسته، توصيه و تصريح مى كند؛ درباره حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
«لَقَدْ كانَ لَكُمْ فى رَسُولِ اللَّهِ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ»
براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى است.
و درباره حضرت ابراهيم عليه السلام مىفرمايد:
«قَدْ كانَتْ لَكُمْ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ فى ابْراهيمَ وَالَّذينَ مَعَهُ»
براى شما سرمشق خوبى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود دارد.
اين دو منبع بزرگ (قرآن ونهج البلاغه) همچنانكه از جبهه حق، شخصيت هايى چون ابراهيم، موسى، صالح، شعيب و يوسف و ... عليهم السلام را به عنوان اسوه معرفى مىكنند، از جبهه باطل هم افرادى را كه در تاريخ نقش منفى داشته و منشأ انحرافات فكرى وعملى گشته اند به عنوان شخصيتهاى «عبرت آموز» معرفى مىكنند، همانند «فرعون»، «قارون»، «نمرود»، قوم «عاد و ثمود»، «ابولهب» و «زليخا» و ....
حضرت على عليه السلام در خطبهاى از اين دو گروه (حق و باطل) سخن گفته و با استعانت از تاريخ، سيماى هر يك از اقوام حق و باطل را مجسم مىسازد و مى فرمايد:
«... چه ضررى كردند برادران ما كه در جنگ صفين خونشان به زمينريخت (و به شهادت رسيدند؟) اگر امروز نيستند كه آب تيره و فتنهها بنوشند و غصه ها بخورند. به خدا سوگند آنها خدا را ملاقات كردند و مزدشان داده شد و خداوند آنان را بعد از «خوف» در سراى «امن» خويش جايگزين ساخت.
كجايند برادران من؟ همانها كه سواره به راه مى افتادند و در راه حق قدم بر مى داشتند كجاست «عمّار»؟ كجاست «ابن تيهان»؟ و كجاست «ذوالشّهادتين»؟ و كجايند نظير آنها از برادرانشان كه پيمان بر جانبازى بستند و سر هاشان بسوى ستمگران فرستاده شد؟! ...»
در خصوص افراد باطل كه براى آيندگان مىتوانند مايه عبرت باشند مىفرمايد:
«بى شك تاريخ قرون گذشته، براى شما بسى عبرت آور است: كجايند «عمالقه»؟ و فرزندانشان؟ كجايند فرعون و فرعونيان؟ كجايند دار ودسته شهرهاى «رس»؟ همانها كه پيامبران را كشتند، سنت هاى رسولان را خاموش كردند و به جايشان سنتهاى جباران را احيا كردند. كجايند آن زورمداران كه ارتشهاى عظيمى را بسيج مىكردند رقباى خود را هزارهزار در هم مىشكستند، لشگرها آرايش مى دادند و شهرها پى مى نهادند.»
چند نكته
1- توجه به ارزشهاى معنوى
قرآن، آنجا كه افرادى را به عنوان «اسوه» معرفى مىكند، توجّهى به شخصيّت دنيايى آنها ندارد، اعتبارات ظاهرى چون ثروت، مقام، حسب و نسب و ... را به حساب نمى آورد، شخصيت اخلاقى و انسانى را در نظر مىگيرد، آنچنان كه از غلام سياهى به نام «لقمان»- كه نه در شمار پادشاهان است و نه در شمار فيلسوفان و ثروتمندان، بلكه برده ايست روشن بين- به عنوان حكيم ياد كرده و او را صاحب حكمت معرفى مىكند. از اين قبيل است «مؤمن آل فرعون» و «مؤمن آل ياسين».
2- رشد دهنده
قرآن در كيفيّت معرفى شخصيّتهاى الگو و عبرت آموز، به گونهاى عمل مىكند كه روزنههاى بدآموزى و سوء برداشتها را مىبندد و بهانهاى به دست هواپرستان نمى دهد.
به عنوان نمونه، چهره زليخا را با وجود زيبايى زياد، كريه و تنفّرانگيز، و چهره يوسف عليه السلام را با صرفنظر از زيبايى وصف ناپذيرش، پاك متعالى و معصوم به تصوير مى كشد. در حقيقت در اين ماجرا قرآن به چهره باطنى اين دو شخصيت نظر دارد تا زيباييهاى حقيقى را جلوه دهد:
«زنى كه يوسف در خانه او بود به ميل نفس خود با او بناى مراوده گذاشت، درها را بست و گفت بيا ....
دنبال او دويد و جامهاش را از پشت دريد. زنان مصر آگاه شدند و ملامتش كردند. گفتند: تو از فرط محبت قصد مراوده با غلام داشتى و شيفته او شدهاى؟
با دقت در آيات سوره يوسف روشن مى شود كه صفاتى كه مستقيم يا غيرمستقيم به زليخا نسبت داده شده و واژههايى كه او را معرفى كرده همانند: «ظالمون»، «فحشاء»، «كاذب»، «مكار»، «گناهكار»، «خطاكار»، «گمراه»، «نادان» و «خيانتپيشه» در مجموع چهره او را مطرود و منفور مىسازد. بويژه هنگامى كه از زبان وى نقل مى كند كه گفت:
«اكنون حقيقت آشكار شد و من به خواهش نفسم با يوسف قصد مراوده داشتم.»
با اين عبارات و صفات زنى معرفى مى گردد كه عبرتآميز است و يك كلمه مدح از زيباييهاى ظاهرى او نشده و حتى نام او نيز نيامدهاست.
3- تقطيع و تكرار
تكرار وقايع تاريخى از روشهاى ديگر قرآن است كه نكات فراوانى دارد چون جريان بنىاسرائيل و حضرت موسى عليه السلام كه در اكثر سورههاى قرآن به تفصيل، يا به اختصار و يا به اشاره و گذرا مطرح شده است؛ البته نه به صورت يكنواخت، كليشهاى و قالبى؛ بلكه به صورت مقطّع، گزينشى و با الفاظ و عبارات متفاوت كه خواننده خود بايد آنها را به هم مرتبط سازد. اين روش با وجود تكرار زياد دربردارنده نكات برجسته و درسهاى تازهاى است كه با ملاحت خاصّى، حسِ تنوع و تجدّدطلبى انسان را نيز به خوبى اشباع مىكند و هيچگونه خستگى و تنفّرى پديد نمىآورد. با توجه به سودمند بودن تكرار، قرآن ديگران را نيز امر مىكند كه تذكرات مفيد را پياپى يادآور شوند كه تذكرات متوالى در تربيت و تزكيه نفس اثر زيادى دارد:
«وَذَكِّرْ فَانَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنينَ»
و پيوسته تذكّر ده، زيرا تذكّر مؤمنان را سود مىبخشد.
4- آميختگى
شيوه قرآن در تبيين رويدادها نه «روش نقلى» و يا «علمى» خالص است و نه به سبك فلسفه تاريخ است؛ بلكه آميختهاى از سبكهاى سه گانه است؛ يعنى نقل تاريخ را از فلسفه و تحليل تاريخ جدا نكرده است؛ زيرا هدف قرآن در طرح مسائل تاريخى نشاندادن علل پيشرفتها و انحطاط هاست و مىخواهد سنّتهاى حاكم بر جامعه و تاريخ را بيان كند و راز صعود و سقوط اقوام گذشته را آشكار نمايد. بدين جهت گاهى مقطعى از تاريخ را نقل مىكند و در ضمن آن، عوامل تحولات و قوانين كلى و قابل تعميم در آن را، براى آيندگان روشن مىسازد. براى مثال وقتى آيات 30 تا 39 سوره بقره را كه اختصاص به خلقت حضرت آدم عليه السلام دارد به دقت مىخوانيم درمىيابيم كه مطالب تاريخى و فلسفه تاريخ به صورت فشرده و غيرقابل تفكيك بيان شدهاست:
الف- كيفيت پيدايش انسان.
ب- موقعيت انسان در پيشگاه خداوند.
ج- مقام و منزلت انسان در مقابل فرشتگان.
د- وضعيت و سرشت شيطان.
ه- مقابله او با دو خط و دو جريان شيطانى و رحمانى.
و- ويژگيهاى فسق و كفر و استكبار در جريان شيطانى.
ز- ويژگيهاى فرمانبردارى، ايمان و تواضع در جريان الهى كه سمبل آن در اينجا فرشتههاست.
ح- ويژگيهاى علم اراده، قدرت و نيروى سنجش كه انسان را شايسته تكليف مىسازند.
ط- پايان هر يك از دو جريان، به عنوان سنّت الهى و امر حتمى. ماجراى شنيدنى حضرت يوسف عليه السلام از اين مقوله است يعنى به صورت نقلى و انعكاس واقعه و يكجا نقل شدهاست كه علاوه بر خود سرگذشت زيباى آن حضرت، بيش از پنجاه درس و نكته، در مقوله هاى روانشناسى، جرم شناسى، جامعه شناسى، اخلاق، سياست، مديريت و اقتصاد و ... بدست مىدهد.
5- نپرداختن به جزئيات
مقصود قرآن ثبت جزئيات حوادثتاريخى نيست؛ بلكه مقصودش عبرت، حكمت و درسى است كه از تاريخ به دست مىآيد و آنها هم بدون بيان دقيق زمان و مكان در اكثر اوقات محقق مىشود.
قرآن درمقام معرفى شخصيّتهاى تاريخى برهويت شخصى (زادگاه، پدر و مادر، سن، تحصيل، مدرك و ...) توجه نمى كند به جاى آنها به هدف نهايى مىپردازد؛ هنگام سؤال از ذوالقرنين به لياقت ذاتى و اكتسابى و توفيقات و امكاناتى كه خداوند به وى داده است، بسنده مى كند و تنها به شخصيّت ذوالقرنين مىپردازد و نه شخص وى. و همچنين در خصوص اصحاب كهف بدون اشاره به اسم و سن و سال و شغل، به جوانمردى، ايمان و اعتقاد راستين آنان تكيه مىكند:
«انَّهُمْ فِتْيَةٌ امَنوُا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدى»
آنها جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آوردند و ما بر هدايتشان افزوديم. چون آنچه كه هدف تاريخ را تأمين مىكند اين امور است نه شؤون شخصى افراد.
خلاصه اینکه قرآن و نهج البلاغه در تحليل تاريخ روش خاصى دارند كه با روشهاى رايج در تاريخ نگارى تفاوت اساسى دارد. نخست آنكه بر وحى و علم حضورى خداوند متكى هستند و نيازى به اسناد ندارند و خود سند قوى ويقين آور هستند. دوم آنكه از حقپرستان و باطل گرايان افرادى را بهعنوان الگو و عبرت معرفى مىكند تا مردم از موحّدان پيروى كنند و از گروه باطل عبرت آموزند؛ همانند حضرت محمد صلى الله عليه و آله ابراهيم عليه السلام و موسى عليه السلام از جبهه حق و ابولهب، نمرود وفرعون از جبهه باطل.
قرآن در نگرش تاريخى خود به اعتبارات ظاهرى همانند حسب و نسب، اسم و فاميل زادگاه و بطور كلى هويّت شناسنامهاى افراد توجه نمىكند؛ تنها ابعاد روحى، اخلاقى و انسانى را در نظر مىگيرد و همچنين در معرفى شخصيّتهاى عبرت آموز، چهره درونى آنها را بگونه تنفّر آور توصيف مىكند و به ظواهر فريبنده آنها بىاعت ناست.
تكرار، گزينش و تقطيع موادّ تاريخ، از روشهاى خاصّ قرآن است كه تنوع و زيبايى ويژهاى به آن بخشيده است.
نقل، نقد، تحليل و فلسفه تاريخ در قرآن به هم آميخته است و از يك روش تركيبى برخوردار است.
6- نگرش مجموعى
از ديگر روشهايى كه قرآن در تدوين تاريخ به كار مى گيرد «شخصيّت مجموعى» است يعنى مجموع امت را شخصيت واحد مى بيند و در آن به تأثير و تأثّر متقابل قائل است در اين روش تأثير متقابل امت با جامعه و تاريخ در دو بعد افقى و عمودى تصور مىشود:
الف- افقى
فردى كه در جامعه زندگى مىكند، هرگز ممكن نيست از پيامدها و آثار كارهاى ناشايستى كه جامعه مرتكب مى شود، مستثنا گردد، هرچند كارهاى شخصى و نهانى او پسنديده و مشروع باشد. بسان بيمارى مُسرى كه پيدايش آن در محيطى بزرگ، آن دسته از افراد خانواده ها را كه اصول اوليّه بهداشت را رعايت مىكنند نيز خواهد گرفت چنانكه قرآن مىفرمايد:
«وَاتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصيبَنَّ الَّذينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خاصَّةً»
و از فتنه اى كه تنها به ستمكاران شما نمى رسد بترسيد.
قرآن كريم عمل فردى را كه مورد رضايت همگان است به امت، نسبت مى دهد، مانند كشته شدن شتر استثنايى حضرت صالح كه توسط يك نفر انجام گرفت ولى آن را به جامعه نسبت مى دهد و همه را شريك جرم آن معرفى مىكند و مى فرمايد:
«فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوها فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوَّيها»
پس دروغزنش خواندند و آن [ماده شتر] را پى كردند و پروردگارشان به [سزاى] گناهشان بر سرشان عذاب آورد و با خاك يكسان كرد.
زيرا آنها با سكوت، رضايت خود را از اين عمل اعلام داشتند و آن جرم را تأييد و مجرم را يارى نمودند و گرنه چنين جنايتى را نمى توان به تنهايى و بطور پنهانى انجام داد.
پس آنها كه در مقابل مفاسد و جرايم اجتماعى بىتفاوت مىمانند بىترديد، شريك جُرمند و در آفاتِ ناشىاز آنها نيز بايد چون خود مجرمان گرفتار آيند. چنانكه در نهجالبلاغه آمدهاست:
«ايُّهَا النَّاسُ، انَّما يَجْمعُ النَّاسَ الرِّضا وَالسُّخْطُ وَ انَّما عَقَرَ ناقَةَ ثَمُودَ رَجُلٌ واحِدٌ فَعَمَّهُمُاللَّهُ بِالْعَذابِ لَمَّا عَمُّوهُ بِالرِّضى فَقالَ سُبْحانَهُ فَعَقَرُوها فَاصْبَحُوا نادمينَ»
مردم! خشنودى و خشم [از چيزى] همگان را [در پيامد آن] فرامىگيرد چنانكه ماده شتر ثمود را يك نفر پى نمود و خدا همه آنان را عذاب فرمود، چرا كه همگى آن را پسنديدند و خداى سبحان گفت: «مادّه شتر را پىكردند و سرانجام پشيمان شدند»
ب- عمودى
بدين معنا كه قرآن امت را در امتداد زمان و تاريخ، مقطعى پيوند يافته و متصل به يكديگر تلقّى مىكند، نسل گذشته را مادّه اساسى براى ساختار نسل جديد و نسل حاضر را محصول عملكرد نسل گذشته مىداند چنانكه در خصوص قوم يهود مىگويد:
«لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّذينَ قالوا انَّ اللَّهَ فَقيرٌ وَ نَحْنُ اغْنياءُ سَنَكْتُبُ ما قالُوا وَ قَتْلَهُمُ الْانْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ نَقُولُ ذُوقُوا عَذابَ الْحَريقِ»
بهيقين خداوند، سخن كسانى را كه گفتند: «خدا نيازمند است و ما توانگريم» شنيد. بهزودى آنچه را گفتند، و بناحق كشتن آنان، پيامبران را خواهيم نوشت و خواهيم گفت: «عذاب سوزان را بچشيد.»
آنها كه فقر را به خدا نسبت مىدادند، يهود مدينه در زمان رسول خدا بودند و در اين عصر پيامبرانى نبودند تا يهود حجاز، آنان را كشته باشند. ولى اين آيه، افزون بر نسبت فقر به خدا قتل انبياء را نيز به يهود نسبت مىدهد در حالى كه اين جنايت از نياكان آنها سر زده بود نه از خود آنها، با اين وصف خداوند عملكرد نسل گذشته را به زمان حاضر نسبت مىدهد. بلكه نسل آينده را نيز به شرط رضايت بر عمل انجام يافته، به زمان حاضر لاحق مىكند و يكى مىداند. چنانكه حضرت نوح عليه السلام بر نسل آينده نيز نفرين مى كند و عذاب نازل شده بر نسل حاضر را براى نسل آينده نيز مىخواهد و مىگويد:
«رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْارْضِ مِنَ الْكافِرينَ دَيَّاراً انَّكَ انْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا الَّا فاجِراً كَفَّاراً» پروردگارا، هيچ كس از كافران را بر روى زمين مگذار، چرا كه اگر تو آنان را باقى بگذارى بندگانت را گمراه مى كنند و جز پليد كار ناسپاس نزايند.
مجموع اينها نشان مىدهد كه قرآن نسل موجود را به گذشته و آينده پيوند مى دهد و بطور كُلّى نسلهاى جامعه را چه در بعد افقى و عرضى، چه در بُعد عمودى و طولى با يكديگر مرتبط مى داند و در مسؤوليت محاسبه و مؤاخذه، شخصيّتِ واحد تلقى مىكند و اين اصل مهمّ و حياتى از اصولى است كه قرآن كريم بنيان نهاده و در تحليل و بررسى تاريخ ملتها اثر زياد و نقش مؤثّرى دارد.
نهج البلاغه نيز چون قرآن، در بيشتر موارد مخاطبانش را به عنوان «امّت» مى خواند و آن را داراى شخصيت مستقلّ مى داند؛ در اين رهگذر كافى است به واژه ها و اصطلاحاتى كه نمايانگر وحدت شخصيت امّت است و در اين كتاب عظيم به كار رفته دقّت كنيم. همانند:
قبيله، طايفه، قوم، امّت، فئه، فرقة، حزب، عصابة، جماعة، جيل، مَعشر، قَرْن و ...
مجموع آنها نشان دهنده اين است كه امام عليه السلام در مقام نقل رويدادها و نقد و تحليل مقوله هاى تاريخى و همچنين هنگام تبيين مسائل اجتماعى و مديريّتى، از اين واژگان استفاده مى كردند. بيان موارد يكايك آنها، خروج از حدّ اختصار و اعتدال و خستگى آور است.
7- پيوستگى و تجانس
هنگامى كه قرآن در سورهاى، يك هدف را دنبال مىكند، حوادثى را به دنبال هم مىآورد كه متجانسند يعنى تقارن زياد و پيوند تنگانگى ميان آنها حاكم است. براى نمونه: گوشه هايى از تاريخ حيات «حنّانه» همسر عمران، «مريم»، «زكريّا»، «يحيى» و «عيسى» بهترتيب در سوره آل عمران آمده است قرآن كريم با نقل هر يك از آنها، مسائلى از اسلام را مطرح مىكند و به تبيين فرازهايى از آن مى پردازد و در پايان به حادثه بزرگ «مُباهله» اشاره مى كند. دقت در آنها نشان مى دهد كه حوادث ياد شده نقاط مشترك و تقارن زيادى با هم دارند از جمله:
الف- عنصر عبادت: زندگى شخصيتهاى پنجگانه در مسير عبادت خداوند و در مقام تحكيم مبانى معنوى، طهارت باطنى و تزكيه نفس بود.
ب- عنصر اعجاز: رويدادهاى شخصيّتهاى ياد شده، اعجاز آميز و همراه با خرق عادت و خلاف طبيعت است و هر يك مجسّم هاى از معجزه هاى انبيا محسوب مىشود.
ج- وحدت اعجاز: عمل اعجازآميز در هر يك از شخصيّتهاى مذكور از يك نوع است و آن فرزند خواستن و فرزند داشتن است.
قرآن كريم اين حوادث مشابه و همسان را يك جا و در يك رديف مىآورد تا به خواننده متدبّر، تفهيم كند كه آيين اسلام، هرچند در محيط آلوده، دور از فرهنگ و تمدّن انسانى و آميخته به جهل و خرافات تولّد يافت ولى اعجازگونه رُشد مىيابد، از مخاطرهها و شكستهاى پندارى مردم جاهليت مىگذرد، فروغ آن در اطراف جهان پرتو مىافكند و نام محمّد صلى الله عليه و آله پيوسته مىدرخشد. آنگونه كه حضرت يحيى و عيسى عليهما السلام درشرايط غير عادى متولد شده و رشد يافتند. «مُباهله» نمونه بارزى از اين درخشش و پيروزى معنوى است و شايد براى تجسّم بخشيدن به حركت سريع و رشد اعجازآميز مكتب اسلام، در بخش پايانى و بهدنبال تاريخ شخصيتهاى پنجگانه آمده است.
تقارن و تجانس پنج تن آل عبا عليهم السلام در نماى درونى آيه «مباهله» با شخصيتهاى «پنجگانه» ياد شده، راز ديگرى از اين روش قرآنى است.
8- موازنه و تطبيق
قياس و موازنه در پديده هاى مادى و معنوى از شيوههاى مؤثّر و كارآمد كسب دانش و از پايه هاى استحكام معرفت است.
قرآن، در مواردى دو يا چند رويداد تاريخى را بطور تطبيقى و مقايسه اى بيان مىكند تا خواننده آنها را با هم بسنجد و به ارزش هر كدام بيشتر واقف شود و به معرفت خود بيفزايد؛ از جمله آنها، تاريخِ گوشهاى از زندگى شخصى است كه مالك دو باغ بود با درختانى پرثمر و فضاگستر، با مزارع با بركت و چشمهسارهاى زُلال همراه با فرآوردههاى مطلوب كشاورزى. رفته رفته به وجود آنها مغرور گشت، به دوست خود مباهات ورزيد، آن را فناناپذير تلقّى كرد و در نهايت منكر قيامت شد. به تذكرات دوستش هم توجّه نكرد و همچنان سرمست ثروت خود گشت و سرانجام عذاب الهى فرا رسيد و هر دو باغ را نابود ساخت.
اين حادثه در رديف گوشه هايى از تاريخ، سفرهاى سهگانه و سدّسازى، ذوالقرنين آمده است تا ظرفيّت روحى، قدرت معنوى و قدرت مالى او با صاحب دو باغ موازنه شود و معلوم گردد كه اوّلى با داشتن دو باغ كه نسبت به دارايى دومى يعنى ذوالقرنين بسيار اندك بود، مغرور و منكر خدا گشت ولى او نهتنها خود باخته قدرت سياسى، مالى، فكرى و فنّى خود نگشت بلكه با ساختن سدّ فولادين، به سپاسگزارى و خضوع خود در برابر خدا افزود و به ناچيز بودن آن در برابر قدرت الهى اعتراف كرد و گفت:
«هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبّى فَاذا جاءَ وَعْدُ رَبّى جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبّى حَقّاً»
اين رحمتى از جانب پروردگار من است، [ولى] چون وعده پروردگارم فرا رسد، آن [سدّ] را در هم كوبد، و وعده پروردگارم حق است.
اين تواضع، خشوع، سپاسگزارى و ايمان به تحقق وعده الهى و ايمان به معاد ذوالقرنين را با كبر و كفر و غرور و رفاهزدگى صاحب دو باغ، مقايسه كنيد كه به محض ورود به باغ و مشاهده مظاهر زيباى طبيعت، آن را جاودانه پنداشت و وقوع قيامت را پندارى بيش نپنداشت و پرده جهل از درون خود برداشت و گفت:
«ما اظُنُّ انْ تَبيدَ هذِهِ ابَداً وَ ما اظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً ...»
گمان نمى كنم اين نعمت هرگز زوال پذيرد و گمان نمىكنم كه رستاخيز بر پا شود و ...
9- انديشه زايى
قرآن در مقام نقل مقولههاى تاريخى به صرف نقل، بسنده نمى كند بلكه حوادث را با اصول و آداب هنرى، با زبان زنده و بيان فراگير تبيين مىكند تا شخص را به تدبّر، پرسش و پاسخ برانگيزد، به حركت درونى و زايش فكرى او بيفزايد و جمود انديشى را از وى بزدايد. در اين رهگذر به عناصرى مىپردازد كه مُبيّن اين معنا باشد، در اين باره به ذكر نمونهاى بسنده مىكنيم:
ابن سنان مىگويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم مقصود از «آيات بيّنات» چيست؟ كه در اين آيه آمده است:
«انَّ اوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذى بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُدىً لِلْعالَمينَ فيهِ آياتٌ بَيِّناتٌ»
در حقيقت، نخستين خانهاى كه براى [عبادت] مردم نهاده شده، همان است كه در مكّه است و مبارك، و براى جهانيان مايه هدايت است در آن نشانههاى روشن است.
حضرت فرمود:
«مَقامُ ابْراهيم، حَيْثُ قامَ عَلَى الْحَجَرِ فَاثَّرتْ فيهِ قَدَماهُ وَالْحَجَرُ الْاسْوَدُ وَ مَنْزِلُ اسْماعيلَ»
مقام ابراهيم عليه السلام است كه روى سنگ ايستاد و اثر پاهايش بر آن باقى ماند، حجرالاسود و منزل اسماعيل عليه السلام است.
از اين حديث برمىآيد كه اگر انسان در آثار و نشانه هاى گذشتگان دقيق شود مىتواند معارف ارزندهاى را به دست آورد؛ نظر كردن به جاى پاى حضرت ابراهيم عليه السلام كه هنگام تأسيس كعبه همچنان در سنگى نقش بسته و بهصورت فرورفتگى و روشن باقى مانده است بيننده را مجذوب مىسازد و پى به شخصيّت استثنايى سازنده اين خانه مىبرد و معجزهاش را به عيان مىبيند.
همچنين حجرالاسود كه با يك نگاه مىتوان فهميد كه آن، يك پديده غير عادى و سنگى استثنايى است و هر بيننده را به شگفت وا مىدارد و با ديدن و استلام آن، زبان به حمد و سپاس رَبّ جليل مى گشايد و با جان و دل مىپذيرد كه آنها از آيات بيّنات و نشانههاى روشن خداوند است.
همه اينها زمانى امكانپذير است كه تفكّر انسان در مظاهر مادى تاريخى و نشانههاى بر جاى مانده با بينش عميق و همراه با برداشت مثبت و كسب آموزش باشد، در غير اينصورت حتى نظر به ظريفترين آثار، نمىتواند محرك مشاعر بيننده باشد، چنانكه حضرت على عليه السلام مىفرمايد:
«كُلُّ نَظَرٍ لَيْسَ فيهِ اعْتِبارٌ فَلَهْوٌ»
هر نگاهى كه عبرتانگيز نباشد لهو و بيهوده است.
خلاصه
نقد و نظر مجموعى، از شيوههاى خاصّ قرآن و نهج البلاغه در مسائل تاريخى است؛ يعنى قرآن، افزون بر شخصيّت فردىِ يكايك مردم، براى امّت نيز شخصيّت مستقل قائل است و انعكاس كارهاى خوب و بد را در آيينه كُلّى جامعه مىبيند و در پاداش و مجازات، همه آنها را شركت مىدهد همچنين نسلهاى گذشته و آينده را در ساختار تاريخ، در يك رديف مىشمارد و سرنوشت جوامع را با تقطيع زمان و در طول و عرض هر عصر و نسل، تحليل مىكند. چگونگى بيان مقطعى از تاريخ يهود، قوم ثمود و برخورد حضرت نوح با قوم خود، نمونه بارزى از اين شيوه است و همچنين استعمال اصطلاحاتى چون، جيل، جماعت و ... نمودار روشنى از اين روش در نهج البلاغه محسوب مىشود.
در نظر گرفتن تشابه و نقاط مشترك حوادث، و همچنين موازنه و تطابق در دو شخصيّت يا در دو حادثه تاريخى، روش ديگرى در تجزيه و تحليل مقولههاى تاريخ در قرآن و نهجالبلاغه است. درك اين روش و موارد آن، دقّت بيشترى مىطلبد و آثار زيادى بهدنبال دارد. نقل گوشههايى از تاريخ زندگى حضرت مريم، زكريا، يحيى و عيسى عليهم السلام و همچنين مقايسه صاحب دو باغ با ذوالقرنين به ترتيب از مصاديق بارزِ روشِ «تقارن» و «موازنه» است.
انديشه زايى، انگيختگى بر تدبّر و تشويق به برداشت صحيح و مثبت از رويدادها شيوه ديگرى از نگرش تاريخى قرآن و نهج البلاغه است. مطالعه در آثار محسوس بيت اللَّه. يادآور تاريخ گذشته آن و گوياى شخصيت آسمانى سازنده آن است و به همين دليل «آيات بينات» خوانده شده است.
نویسنده: جعفر وفا
تاريخ از ديدگاه قرآن و نهج البلاغه، ص: 29